نه رنج مجازات است و نه لذت پاداش؛ آنها فقط جلوه هایی از زندگی هستند ...
نمیدانیم چرا، ولی گویا کتابباز بودن در دورهزمانۀ ما تبدیل شده است به فضیلتی بینهایت ارزشمند. گاهی آنقدر کتاب میخریم و تلنبار میکنیم که گیج میشویم مطالعه را از کدامشان شروع کنیم. به حجم کتابخانه که نگاه میاندازیم خجالتزده تلاش میکنیم بهانهای برای نخواندن آنها دستوپا کنیم. اما کتابهایی که میخوانیم چه؟ مگر نه این است که بعد از سهچهار ماه کل آن را فراموش میکنیم؟ پس نخواندن چه فرقی دارد با فراموشکردن آنها؟ آیا میشود یکجایی این دور باطل را تمام کرد؟
بعضیها هر کتاب را فقط یکبار میخوانند و بعد از گذشت مدتها تقریباً بیهیچ کموکاستی همۀ آن را به یاد میآورند. اما بیشتر ما اینطور نیستیم و این موضوع خیلی ناراحتمان میکند و مدام خودمان را بابت روش مطالعهمان ملامت میکنیم یا حافظۀ ضعیفمان را مقصر میدانیم. زمانی که کتابی را خریدیم، اسم کتابفروشی، اینکه چاپ چندم بوده و خیلی جزئیات دیگر را خیلی راحت بهخاطر میآوریم اما آنچه برایمان مهمتر است، یعنی محتوای کتاب را نه. آیا در عصر اینترنت اینهمه وسواس و عذاب روحی برای به خاطر سپردن اطلاعات ضروری است؟
مردم اغلب بیش از آنچه بتوانند در مغز خود نگه دارند، اطلاعات وارد آن میکنند.
عاشق شدن راحتترین کار دنیاست. اما همه میدانیم که عاشقماندن از سختترین کارهاست.
چگونه آن حسِ اکتشاف بیپایان چیزهای جدید را زنده نگه میداریم وقتی خودمان را گروگان چیزهای عادی کردهایم؟ و چطور باید آن حس انتظار را که به روزهای ماهعسل شتابی شیرین میبخشد حفظ کنیم؟
طور دیگری بگویم، چطور میتوانیم مسحور نقطۀ مقابل اکتشاف شویم، یعنی روال عادی و در ثباتْ محرکی پیدا کنیم که به همان غنای چیزهای تازه باشد؟ داستان هر ازدواجی، احتمالاً، داستان آن چیزی است که بعد از پایانِ تابستانی بیپایان رخ میدهد.
هر روز صبح که گروه خانوادگیتان را باز میکنید، الگوی مشخصی از پیامها میبینید: خالهتان تصویری از غروب آفتاب در دشتی سرسبز را فرستاده است که روی آن نوشته شده: «امروز مثل خورشید بتاب» یا پسرعمویتان که عکسی از یک دسته گل گذاشته و زیرش نوشته: «گاهی اوقات فقط باید لبخند بزنی و رد شوی، بگذار خیال کنند که نفهمیدهای». راز محبوبیت این پیامها چیست؟ چه کسانی آنها را میسازند؟ و به چه دردی میخورند؟
جملات انگیزهبخش بخش جداییناپذیری از رسانههای اجتماعیاند، مخصوصاً فیسبوک و اینستاگرام که سرتاسر آنها را پیامهای «پرمغزی» گرفته که اغلب پسزمینههای شگفتانگیزی هم دارند. حتماً متوجه منظورم هستید: عکسهایی از آبشارهای بزرگ و غروبهای زیبا با جملاتی مثل «تا باران نبارد، رنگینکمانی در کار نخواهد بود». همان پیامهایی که خالهتان مدام به اشتراک میگذارد و خودش هم زیرش نظر میدهد که «کاملاً موافقم».
بسم الله الرحمن الرحیم
من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا
شهادت سردار رشید اسلام، فرمانده غیور نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی، حامل نشان عالی ذوالفقار و دیگر فرماندهان مبارزه با تروریسم بهویژه مجاهد خستگیناپذیر شهید ابومهدی المهندس را به امام زمان(عج)، مقام معظم رهبری (مد ظله العالی)، سلحشوران مقاومت اسلامی، همرزمان و خانواده ایشان و تمامی ملت ایران تبریک و تسلیت عرض مینمایم.
سردار سرافراز حاج قاسم سلیمانی، مایه عزت و افتخار نهفقط ایرانیان بلکه تمامی مسلمانان و مستضعفان تحت ستم در سراسر عالم بود.
همانگونه که مقام معظم رهبری در پیام خود فرمودند انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون پاک سردار سلیمانی آغشته کردند. این جنایتکاران با انتقام سخت منتقمین خون سردار سلیمانی در زمان و مکان مناسب روبهرو خواهند شد. بدون تردید خط جهاد و مقاومت با انگیزهای مضاعف ادامه پیدا خواهد کرد و درخت مقاومت هر روز تنومندتر و شکوفاتر خواهد شد. پیروزی از آن مجاهدان این راه مبارک است و آنان که به این جنایت دل خوش کردهاند بدانند که این گونه اقدامات کور و بزدلانه اراده جمهوری اسلامی ایران را در تداوم بدون تنازل سیاست مقاومت فعال قویتر نموده و تلخکامی آنان را زود و شدید خواهد کرد.
و لاتهنوا فی ابتغاء القوم ان تکونوا تالمون فانهم یالمون کما تالمون و ترجون من الله ما لایرجون و کان الله علیما حکیما.
قرن بیستویکم نه فقط جوابهای قدیمی، بلکه خود سؤال را هم به چالش کشیده است.
زنها به درد ریاضی نمیخورند، اما در ادبیات از مردها بهترند، دلیلش هم این است که «سیمکشی» مغز مردها و زنها با هم فرق دارد. مغز زنها طوری طراحی شده است که بتوانند چندکار را همزمان انجام بدهند، اما مردها فقط باید روی یک کار تمرکز کنند، برای همین زنها به درد رانندگی نمیخورند و مردها به درد بچهداری. اما آیا واقعاً مغز زنانه و مردانه وجود دارد؟ روانشناسی که عمرش را به مطالعۀ مغز گذرانده است، پاسخ جالبی برای این سوال دارد.
شاید وقتش رسیده بود که تحقیقات قدیمی دربارهٔ تفاوتهای بین مغز مردان و زنان را کنار بگذاریم. آیا اصلاً تفاوت چشمگیری فقط براساس جنسیت وجود دارد؟ ریپن میگوید جواب منفی است. اینکه حرف دیگری بزنیم یکجور«حماقت عصبشناختی» است.
نپرریوکا یک فاجعۀ اجتماعی
بهمن علی بخشی/ مدیران و کارفرمایان تأکید فراوانی دارند که همۀ کارکنان باید رأس ساعت مشخصی سر کارشان حاضر باشند، اما چندان نمیپسندند که زیردستانشان سر ساعت معینی دست از کار بکشند. در واقع، کار از نظر آنها هیچ وقت تمام نمیشود. فرقی نمیکند یازده شب باشد، یا روز تعطیل هفته، هر لحظه ممکن است لازم شود کاری را پیگیری کنید. این وضعیت هرچند زندگی اجتماعی و خانوادگی ما را خراب میکند، بااینحال ظاهراً برای اقتصاد خوب است. اما اقتصادانان دربارۀ همین یک فایده هم مطمئن نیستند.
کمتر از یک قرن پیش، رهبران شوروی سابق دست به یکی از عجیبترین کارهایشان برای تغییر شکل تقویم عمومی زدند. چون ژوزف استالین تلاش میکرد هرچهزودتر یک منطقۀ دورافتادۀ کشاورزی را به کشوری صنعتی تبدیل کند، دولت وی روزهای هفته را از هفت روز به پنج روز کاهش داد. روزهای شنبه و یکشنبه از تقویم برچیده شد.
بعضیها را همه میشناسند، اما نمیشود به آنها گفت «سلبریتی».
سلبریتیشدن چیزی بیشتر از شهرت لازم دارد. برخلاف آن آدمهای سرشناسی که شاید از زندگیشان چندان سر درنیاوریم، سلبریتیها بهطرز عجیبی به ما شباهت دارند. مثل ما شوخی میکنند، بچهدار میشوند، و غذا میخورند. اما این شباهت ذرهای از فاصلۀ کهکشانی آنها با ما کم نمیکند. مهمترین اتفاقات زندگی ما به گوش کسی نمیرسد، درحالیکه خبرهای پیشپاافتادۀ آنها دنیا را پر میکند. این نزدیکانِ بسیار دور واقعاً چه فرقی با دیگران دارند؟
فرق سلبریتی با سایر شکلهای تأیید و پسند عمومی آن است که بر مَدار شخصیت فردی میچرخد. سلبریتیها، با آن کمالِ بهظاهر جاودانهشان، برای ما مفرّی از روزمرگیاند، سرگرممان میکنند، لذت به ما میبخشند یا یارمان میشوند تا دردمان را ابراز کنیم. و، با همۀ نقص بشریشان، تسلیبخش کمبودهای مایند، حس تعلق میآفرینند، و یادمان میآورند که کشمکش همانا ضرورت تجربۀ بشری است. سلبریتیها بازتابی از شخصبودن ما هستند، یعنی نشانمان میدهند چه کسی هستیم. ولی درعینحال با خیال هم ما را افسون میکنند، یعنی نشانمان میدهند چه کسی میخواهیم باشیم.
ایدۀ «شهرت»، در مسیر تحول خود، چنان بسط یافت که جایی هم برای رسوایی باز کرد. بدینترتیب، شهرت کمتر به یک عمل خاص ربط داده میشد، و بیشتر به یک فرد خاص یا حداقل ایدهای خاص از آن فرد پیوند میخورد. به قرن نوزدهم که میرسیم، ارزش فرد مشهور مدیون توانایی غریب اوست که در آنِ واحد خارقالعاده است و تقلیدپذیر. چنین کسی نهتنها با دستاوردها یا نسبش، بلکه با تبلیغ هم آفریده میشد. ایدۀ سلبریتی جلوۀ ظاهری فردیت را بر نحوۀ ابرازش ترجیح میداد و به نوع نگاه مردم به شخص سلبریتی اهمیت میداد. بدینترتیب، سلبریتی (مثل شهرت و رسوایی) از یک چهرۀ عمومی و مردمی حکایت میکرد که تصویر و هویت او، سبک و جوهرۀ او، درهمآمیخته بودند.
اما وقتی شهرت هم به این زرقوبرق رسید، وجه تمایزش با سلبریتی چه بود؟ چه چیزی مثلاً جان استوارت میل، چارلز داروین و فلورانس نایتینگل را از لُرد بایرون، فرانتس لیست، توماس ادیسون یا سارا برنارد متمایز میکرد؟ همۀ این چهرهها در قرن نوزدهم مشهور بودند، همگی مشهور بودند، دربارۀ همهشان «حرف زده میشد». ولی بااینحال، دستۀ اول بهاندازۀ دستۀ دوم توجه رسانهای جلب نمیکردند، مشوق کالاسازی (تأیید محصولات، پخش تصویر، امضای عکسشان) نمیشدند، یا کیش شخصیت راه نمیانداختند. دستۀ اول پیرو و مرید داشتند؛ دستۀ دوم هوادار. دستۀ اول زمینهساز گفتوگو بودند؛ دستۀ دوم محرّک جنجال. دستۀ اول توجه جلب میکردند، ولی توجه دلیل وجودی دستۀ دوم بود. اوضاع بهسمتی میرفت که تفاوت شهرت و سلبریتی نه در جنس توجه، که در میزان توجه باشد.
مشهوران روزگار از قدیمالایام در محافل متعارف ذینفوذ از قبیل دادگاهها، تالارها و برجهای عاج بود که سرشناس میشدند، و قرنها بود که همانندهایشان در حکّاکیهای کتابها، در مجسمهها، روی مدالها و سکهها، و در تندیسهای سفالین تکثیر میشد. اما این تصاویر عمدتاً میان سرآمدانی از جامعه تکثیر میشد که از پسِ هزینۀ سفارش، خرید و جمعآوریشان برمیآمدند. تولید مکانیکی بود که دسترسی به این تصاویر را دموکراتیزه کرد. به اواخر قرن نوزدهم که میرسیم، برخلاف ولینعمتان و رفقای صمیمی سابق، میبینیم که تماشاچیان بینام و مصرفکنندگان بیچهره نیز مشوق تولید تصاویر افراد خارقالعاده شدهاند: در کاریکاتورهای روزنامهها، روی برجستهکاریهای چینی، در پُرترههای ارزانقیمت جیبی، روی کارتهای ویزیت عکسدار، و پوسترهایی در اندازههای واقعی آدمها که در بلوارهای شهری نصب میشدند و معابر مهم را تزیین میکردند.
فرهنگ سلبریتی کماکان واکنشهای تناقضآمیزی برمیانگیزد. در یکسو، سلبریتی امروزی که درگیر نظامهای قدیمی شهرتساز و گرفتار سیستم ستارهپرور قرن بیستم است، مثل پیشینیان خود جنس اصل و بدل را درهم میکند، توجهات را به نمونهای منحصربهفرد و متفاوت و مستعد جلب مینماید، و یک لحظۀ گذرا را ثبت و ضبط میکند تا تصویری آنی از واقعیت اجتماعی مشترکی باشد که، بهقدر خودِ سلبریتی، متزلزل و بیدوام است. سلبریتیها، این تمثالهای شوقانگیز و نمادهای بُتواره و حاملهای خاطرۀ جمعی، در تمام وجوه حیات مدرن رخنه میکنند. در سوی دیگر، سلبریتی الهامبخش استهزا و حتی اهانت است. خصومت برمیانگیزد، یا حداقل دودلی میپرورد. مکتب فرانکفورت، انتقاد چپگرایانۀ تند و تیزی بر صنایع فرهنگی استثمارگری داشت که پس از جنگ جهانی دوم در غرب ریشه میدواندند. دنیل بورستین، مورّخی که در وادی سیاست محافظهکار بود، در دهۀ ۱۹۶۰ میلادی آن انتقاد را به کار بست تا بگوید سلبریتی، در توصیف بدبینانۀ او، دستپروردهای است که رسانههای جمعی مرتکبش شده و زنده نگهش میدارند، رسانههایی که بهقدر خود سلبریتی بیروح و شیّادند.
خطاهای تایپی که زندگی آدم ها را تغییر داده اند
یک پیامک اشتباهی یا خطای تایپی میتواند پیامدهای عجیبی داشته باشد
حتماً برای شما هم پیش آمده که موقع چَتکردن کلمهای را اشتباه تایپ کنید یا پیامکی را اشتباهی بفرستید و اسباب خنده و تفریح دیگران شوید. اما ماجرا همیشه با مقداری شوخی و خنده یا قدری خجالتزدگی تمام نمیشود. یک گزارشگر داستانهایی را روایت میکند که در آنها پیامکی اشتباه یا خطایی تایپی پیامدهای غیرمنتظره و بیرحمانهای داشته که هیچ نسبتی با خطای آغازین ندارند. بین همۀ خطاهای تایپ و کلیک کدام مورد فاجعهبارترین بوده است؟
یکی از روزهای ماه مهِ امسال، لویجی ریمونتی از خانهاش در گِیتزهد بیرون آمد تا به قایقی برسد که بندر نورث شیلدز را ترک میکرد. این اولین مرحله از سفر هزار مایلی او در اروپا به مقصد ایتالیا بود. این مرد ۸۱ سالۀ شاداب و پرانرژی در حومۀ رُم بزرگ شد و در جوانی به شمالشرق انگلستان آمد. در این سالها اغلب تا رُم رانندگی میکرد. لویجی به دو پسر بزرگش، جینو و والتر، میگفت که ترجیح میدهد این راه طولانی را با ماشین برود. آنها نگران بودند که در این رانندگیها برای پدرشان اتفاقی بیافتد. بهار امسال، برای اولینبار پدرشان را متقاعد کردند تا دستگاه مسیریاب ماهوارهای در ماشینش تعبیه کند.
در آمستردام که ریمونتی از قایق پیاده شد، مشکلاتش با دستگاه شروع شد. در یک پمپ بنزین ایستاد. دنبال کسی بود که کمکش کند مقصد را دوباره وارد کند. یک غریبه پذیرفت. چند دکمه و تَق. ریمونتی از غریبه تشکر کرد و عازم راه شد. به گمانش به سمت جنوب میرفت، به سوی رُم.
در عصر اینترنت، حافظۀ بازیابی، توانایی بهیادآوردنِ خودبهخود اطلاعات در ذهن، ضرورت کمتری دارد. هنوز هم به درد اراجیف کافه میخورد یا فهرست کارهای روزانهتان اما به گفتۀ هوروات، آنچه «حافظۀ شناختی» نام دارد، از اهمیت بالاتری برخوردار است. او میگوید «تا وقتی یادتان باشد آن اطلاعات کجاست و چطور میتوان به آن دسترسی پیدا کرد، دیگر نیازی نیست آن را به خاطر بسپارید».
واقعیت این است که مردم اغلب بیش از آنچه بتوانند در مغز خود نگه دارند، اطلاعات وارد آن میکنند. سال گذشته، هوروات و همکارانش در دانشگاه ملبورن دریافتند افرادی که بیش از حد برنامههای تلویزیونی میبینند، محتوای برنامهها را خیلی سریعتر از کسانی فراموش میکردند که هفتهای یک قسمت را تماشا میکردند. کسانی که زیاد تلویزیون میدیدند بلافاصله پس از برنامه در یک آزمون شرکت میکردند و بالاترین امتیاز را در این آزمون میگرفتند اما ۱۴۰ روز بعد، امتیاز آنها کمتر از کسانی بود که هفتگی به تماشای تلویزیون مینشستند. همچنین طبق گزارش خودشان، میزان لذت آنها از تماشای برنامه کمتر از کسانی بود که روزی یک بار یا هفتهای یک بار آن را تماشا میکردند.